زندگینامه رضا محمدشفیعی
به نام خداوندی که یادش آرامبخش دلهاست.
دوست عزیزم سلام.
رضا محمدشفیعی هستم، نویسنده کارآفرین و سخنران انگیزشی. مرسی که اینجا هستی.
اگر اهل دیدن ویدیو هستید، میتونید ویدیوی زیر رو ببینید و اگر اهل خوندن داستان هستید میتونید داستان کارآفرینی من رو بخونید.
متولد سال ۱۳۶۳ هستم،سال ۱۳۸۱ در رشته مهندسی کامپیوتر گرایش نرم افزار دانشگاه آزاد واحد تهران مرکزی قبول شدم و مشغول به تحصیل شدم. از اونجایی که درسم خیلی خوب نبود دانشگاهم یازده ترم طول کشید و زمستون سال ۱۳۸۶ فارغ التحصیل شدم. اون روزا اونقدر تصویر کارشناسی ارشد پررنگ بود توی ذهنم که فکر میکردم بدون فوق لیسانس توی زندگیم هیچ اتفاقی نمیفته و نمیتونم وارد بازار کار بشم. این بود که یک سال تمام هم برای کارشناسی ارشد تلاش کردم و تونستم رتبه خودم رو از ۵۰۰۰ به ۳۷۰ برسونم و مجاز به انتخاب رشته در دانشگاه های سراسری بشم ولی خوشبختانه یا متاسفانه قبول نشدم و اون شب خیلی گریه کردم. انگار دنیا برام به آخر رسیده بود. همون سال توی یه شرکت به عنوان برنامه نویس نیمه وقت استخدام شدم و ماهی ۲۰۰ هزار تومن حقوق میگرفتم.
اسفند سال ۱۳۸۷ به خدمت سربازی اعزام شدم،توی دوران خدمت هم مثل دوران مدرسه و دانشگاه برام به بطالت میگذشت، نه مطالعه ای نه افزایش قابلیت و هدفگذاری. فقط تونستم با پس اندازی که از برنامه نویسی داشتم و وامی که گرفتم در مرداد سال ۱۳۸۸ یه پراید صفر بخرم که قیمتش هم دقیقاً یادمه. هشت میلیون و چهارده هزار تومن. و وقتی قسط پراید رو میدادم دیگه هیچ پولی برام باقی نمیموند حتی بنزینش. یادمه یه روز که توی خدمت سربازی فرمانده بهم زنگ زد و گفت یه نون سنگک بگیر ، حتی ۳۰۰ تا تک تومنی برای نون خریدن رو نداشتم و رفتم دم پادگان از دوستام پول قرض خواستم. اونا هم دونفری روی همدیگه ۱۰۰ تومن داشتن! و منم ازشون گرفتم و گفتم خدایا چیکار کنم رفتم سر خیابون پیروزی(میدون شهدا) یه نفر سوار کردم برای انتهای پیروزی و توی راه همش دعا دعا میکردم خدایا بر نداره هزار تومنی بده که بقیه پولشو نداشته باشم بدم. و خلاصه ۲۰۰ تومن کرایه رو گرفتم و اون نون سنگک رو خریدم و رفتم پادگان. و این یکی از مهمترین خاطره های زندگیم شد که همیشه یادم باشه یه روزی برای ۳۰۰ تا تک تومنی هم لنگ بودم و اجازه ندم که ریخت و پاش بشه و پول هدر بره.
تیرماه سال ۱۳۸۹ خدمت سربازیم به انتهاش رسید. پدرم که از سال ۱۳۸۴ با کمک خودم توی همکف ساختمانمون یه واحد آموزشگاه دایر کرده بود و از بیماری سرطان روده رنج میبرد، و عید سال ۱۳۸۹ عمل جراحی سنگینی داشت و دیگه عملاً نمیتونست آموزشگاه رو اداره کنه، و بهار هم تعطیلش کرده بود، اداره اونجا رو به من سپرد. و من هم کار رو شروع کردم. با آموزشگاهی که دیگه هیچ دانشجویی نداشت و صفر مطلق بود. در و دیوارهاش خسته و قدیمی بود و کلی تعمیرات لازم داشت تا ازون حالت سنتی شدید در بیاد. من هم ازونجایی که از بچگی توی خیلی از بنایی های خونه کمک داده بودم ، کارها رو خودم شروع کردم. گچکاری بنایی نقاشی دیوار چینی و خیلی تغییرات دادم و تمام پرونده های قدیمی رو دور ریختم و پرونده جدید خریدم. اون سال تابستون ۳۵ نفر دانشجو ثبت نام کردن و سریع با شهریشون رفتم MP3 Player و اسپیکر خریدم و هرچقدر از آموزشگاه درامد داشتم خرج خودش و تبلیغش میکردم. سال اول همه ی کارها رو به جز تدریس خودم انجام میدادم. نظافت و شستن سرویس بهداشتی، هماهنگی کلاس ها، ثبت نام، طراحی و پخش تبلیغات،تلفن ،کارای فنی و خلاصه همه چیز.
پاییز سال ۱۳۸۹ هم برای اولین بار رفتم دوبی و تجربه ی فوق العاده ای بود برام دیدن یه کشور خارجی.
یک سال گذشت و شاگردام به حدود ۶۰ نفر رسیده بودن.برای سال دوم از دوستم پول قرض گرفتم و دسته چک هم گرفتم از بانک و بالاخره دکور دفتر رو عوض کردم و یک نفر رو بعنوان منشی و مسئول ثبت نام گرفتم.
ما هر روز تراکت ها رو توی کیسه نایلون میزدیم و می رفتم و به سوپر مارکت ها میدادم. اطلاعات رو تحلیل میکردم مشکل مشتریا رو حل میکردم و خدا رو شکر بعد از سه سال به حدود ۱۹۰ الی ۲۰۰ نفر دانشجو رسیدیم. یادمه عید سال ۹۲ که داشتم تغییرات زیادی توی فضای آموزشگاه می دادم و یه بنایی حسابی راه انداخته بودم و پولی که داشتم فقط به اندازه ی خرید مواد اولیه بود، گفتم خدایا ، آخه این حقشه؟ من اینجا وایستم با این شدت تا نصفه شب کار کنم و بقیه برای خودشون توی تعطیلات عید باشن؟
و بعد از اون بازسازی ، فضا به این شکل در اومد :
و خدا می شنید حرفم رو. سال ۱۳۹۳ برای اولین بار رفتم اروپا و با خواهرم کشورهای سوییس و ایتالیا و اتریش رو دیدیم و گشتیم و یه سر هم به آلمان و فرانسه زدیم و اون دو هفته و تجربه رانندگی ۴۰۰۰ کیلومتری با Audi A4 برای منی که سال ۱۳۸۱ به پدرم گفتم دلم میخواد یه پیکان مدل ۱۳۷۵ بخری تجربه ی فوق العاده ای بود….
ایتالیا – ایل ویتوریانو
سوییس – لوزان
خرداد سال ۹۳ بعد از اومدن از اروپا، به توصیه دوستم آموزشگاه زبان رو به سوپروایزرم سپردم و خودم همکاری با برادرم رو شروع کردم. برادرم دو سال بود که تولید چشمی الکترونیک رو شروع کرده بود. سنسوری که دو طرف درب پارکینگ نصب میشه تا وقتی که ماشین بینش قرار گرفت در بسته نشه و به ماشین خسارت وارد نشه.
وقتی کار با برادرم رو شروع کردم، به دلیل اینکه یه نفر چشمی الکترونیک رو عمده از چین وارد کرده بود، کارگاه برادرم که چند ماه قبل ده نفر پرسنل مونتاژ داشت ، به حالت تعطیل و ورشکسته دراومده بود و تمام کارمندها رو محبور شده بود بفرسته برن و عملاً هیچ فروشی وجود نداشت.
ضمناً چشمی اولیه ای که برادرم زده بود خیلی درشت و زمخت بود و برای همین یه مدل جدید تولید کرده بود که جمع و جورتر بود.
توی همون شرایط یه روز یه نفر میاد به برادرم میگه که این چشمی قبلیت رو میشه رنگ نارنجیش رو به من بدی؟ برادرم میگه برای چی میخوای؟ میگه که برای فلاشر. برادرم (علی) با خودش فکر میکنه که چه فکر خوبی. خوب من خودم هم فلاشر میزنم…
برادرم برای فلاشر مدار چشمک زن طراحی نکرده بود و برای همین به همه میگفت که این یه لامپه (توی این حالت بورد در کنترلی خودش باید چشمک زدن رو انجام بده). از بس به همه گفته بود این لامپه لامپه خودش هم باورش شده بود که این لامپه.
اون زمان علی با تولید فلاشر و نصب چشمی درآمد خیلی محدودی در حد ماهی ۵۰۰ هزار تومن داشت تا بتونه حداقل خرج خورد و خوراک خانواده اش رو بده. همون روزا یه خبر خونده بود مبنی براینکه در سال ۹۳ تعداد ۸۰ میلیون حباب لامپ در کشور مصرف شده بود و با خودش گفته بود اگر من بتونم حتی 1 درصد این بازار رو پوشش بدم میشه سالی ۸۰۰ هزار لامپ. و این بود که ایده لامپ در ذهنش شکل گرفت. و یه دفعه به ذهنش خطور کرد که پلی کربنات که شفافه. من این رنگ نارنجی فلاشر رو هم نریزم و این میشه یه لامپ….
برام تعریف کرد روزی که رفت تا بدون رنگ این فلاشر رو تحویل بگیره از بس روی این قالب تغییرات اعمال کرده بود، به خودش گفته بود ببین این قالب قدیمی، قالب بشو نیست. برو به همون چشمی قدیمت بچسب اون یه چیزی میشه. ولی وقتی از کارگاه تزریق اولین دونه اش رو تحویل گرفت یه دفعه با خوشحالی به من زنگ زد وگفت رضاااا این خیلی قشنگ شده تلالو داره و …. . منم بهش گفتم خوب برش دار بیار ببینم چیه…
وقتی اورد و روی میز گذاشت و روشنش کرد، بهم گفت نظرت چیه؟
گفتم به نظرم قیافش که خیلی داغونه. ولی نورش خوبه. گفت خوب، این به درد کجا میخوره. منم یکم با نیمه عصبانیت گفتم من چه میدونم به درد کجا میخوره. به درد جایی میخوره که نورش مهم باشه قیافش مهم باشه. همین دیالوگ کوچیک که بین من و برادرم رد و بدل شد منجر شد به اختراع چراغ تونلی LED ضدضربه برای اولین بار در ایران ، چیزی که بعد از حدود ۳۰ ۴۰ سال تولید چراغ های تونلی سنتی بازار ایران رو عوض کرد و الان حداقل ۱۵ تا تولید کننده مختلف این کار رو کپی کردن و یا ازش ایده برداری کردن. بگذریم.
حالا چرا برادرم این فکر به ذهنش رسید؟ چون سال ۱۳۷۷ که از دانشگاه اومده بود میخواست تابلو فرمان میکروکنترلری آسانسور تولید کنه ولی چون سرمایه نداشت و کسی هم حمایتش نکرده بود رفته بود با لیسانس الکترونیک توی چاهک آسانسور شاگردی می کرد و با نصب آسانسور هم آشنا می شد. همه هم مسخره اش کرده بودن که تو میخوای کاری کنی که بزرگترین شرکت ها سالهای ساله نکردن. و نتونسته بود اون پروژه رو اجرایی کنه. اینه که با محیط آسانسور و مخصوصاً چراغ های تونلی سنتی و سختی نصبشون کاملاً آشنایی داشت. (قابلیت هاتون یه روزی به کارتون میان)
برادرم نمونه های تولید شده رو به یکی از دوستاش که شرکت آسانسوری داشت نشون داد. و چند روز بعد اولین سفارش رو ازشون گرفتیم. یه سفارش ۵۰۰ تایی. یادمه برای مونتاژش هیچ پرسنلی نداشتیم. خودم و علی لامپ ها رو مونتاژ کردیم و فرستادیم و بعد سفارش هزار تایی رو گرفتیم. از خانواده ( مادرم، همسر برادرم، پسر عموم و پسر ده سالش و برادر زاده ام ) کمک گرفتیم و لامپ ها رو مونتاژ کردیم و سفارش هزار تایی رو تحویل دادیم. و سفارش بعدی رو هم گرفتیم….
یه روز تلفن کارگاه زنگ خورد و یکی که ما رو از طریق یکی از آشناها پیدا کرده بود از برادرم قیمت گرفت. علی هم اتفاقاً قیمتی بالاتر از قیمت توزیع کننده اصلی داد ولی اونا خیلی بدشون اومد و اومدن شرکت و گفتن شما حق نداشتین قیمت بدین و شما وجود خارجی ندارین هرچی ما بگیم همونه و برادرم هم گفت من جنسم رو مونوپول به کسی نمیدم و این شد که مشتری طلایی خودمون رو در ابتدای کار از دست دادیم…
وقتی دیدم که این اتفاق افتاد رفتم و از کسبه مطرح محل مشاوره گرفتم. (همین الان به یکیشون SMS دادم و ازش تشکر کردم). آقای محمدنژاد (برند دکتر شول) که شرکت بسیار قوی ای در توزیع تجهیزات پزشکی و پخش داروخانه ای داشت بهم گفت خیلی باید روی تبلیغاتت هزینه کنی و این سرمایه گذاری رو انجام بدی. من هم سریعاً توی روزنامه های همشهری و رسالت و جام جم آگهی دادم.
چند نفر بهمون زنگ زدن و دو سه تا سفارش عمده دریافت کردیم. خیلی جالب بود که خیلی راحت با قیمتی که دادیم کنار اومدن! و اون روزا اصلاً بلد نبودم. و نفهمیدم که اینا کلاهبردار هستن. کلاهبردار اول ۲ میلیون، کلاهبردار دوم ۸ میلیون و سومی ۲۰ میلیون ازمون کلاهبرداری کردن. ولی خدا رو شکر خدا رو شکر قبل از اینکه سومی دفترش رو تخلیه کنه بهش مشکوک شدم و رفتیم جنسامونو ازش پس گرفتیم. ( ایشون در سال ۹۳ رقمی حدود ۷۰۰ میلیون تومن معادل دویست هزار دلار کلاهبرداری کرد و رفت ، همه چیز میخرید، شیرآلات، گوشت، تردمیل، MDF، دزدگیر ماشین، برنج و ….. ، بعد هم چک دو هفته ای میداد میگفت این پول نقده و کلاه آدمهای ساده رو بر میداشت. هر قیمتی هم که میگفتن تایید میکرد و اصلاً چونه نمی زد ! نکته : حواستون به کلاهبردارها باشه. )
اون روزا برای رسوندن سفارش این کلاهبردارها وحشتناک کار میکردم. یه روز ۷ صبح شروع کردم و ۶ عصر که کارها نصفه شده بود، گفتم من یا امشب همینجا میمیرم یا این دوهزار تا لامپ رو همین امشب بسته بندی میکنم. از ۶ عصر تا ۶ صبح کار کردم و ۲۰۰۰ تا لامپ که آماده شد ساعت ۷ صبح حرکت کردیم و غافل ازینکه رفتیم به آقای کلاهبردار بزرگ تحویلشون دادیم!
کلا شب های زیادی تا نصفه شب و صبح فردا کار میکردم . چه زمانی که توی آموزشگاه کار میکردم چه توی کارگاهمون.
اوضاع خیلی بهم ریخته بود با رفتن ۱۰ میلیون ، چون کلی جنس سفارش داده بودیم و چکهاش رو نوشته بودم. ( تولید کننده ها میدونن دقیقاً چی میگم ) حالا من بودم با چکهایی که نوشتم و کالاهای تولید شده ای که نصفش رو دزد برده و نصفش هم مشتری نداره! یه دستگاه قسطی هم خریده بودیم و هر ماه چکهای اون رو هم داشتیم. خلاصه. اوضاع وحشتناکی بود. با ورشکستگی و نابودی دست و پنجه نرم میکردم.
اون روزا از منشی شیفت اول آموزشگاهم خواسته بودم که به تمام شرکت های آسانسوری زنگ بزنه و مشتری پیدا کنه. با این کار یه فروشی در حد ماهی ۵۰۰ تا داشتیم. فروشی که فقط زنده نگهمون میداشت. اون روزا باز هم حتی پول بنزین ماشینم رو نداشتم و دقیقاً توی همین شرایط بود که خدا همسرم رو برام بعنوان مسئول ثبت نام شیفت دوم آموزشگاه فرستاد. وقتی بهم مشاوره داد و کتاب ” فعلاً مارش مالو رو نخور ” رو بهم معرفی کرد، و ماتریس BCG رو گفت و گفت که باید یه طرح تجاری بنویسی،دیدم این همون کسیه که دنبالش بودم. و دیگه معطلش نکردم. حدود سه هفته بعد از اولین ملاقات بهش پیشنهاد ازدواج دادم و هفته بعد رفتیم خواستگاری و در عرض ۳۹ روز از پیشنهاد، توی حرم امام رضا عقد کردیم. یادمه دقیقاً توی شرایطی ازدواج کردم که پول بنزین ماشینم رو هم خانمم کارت می کشید!
اسفند ۹۳ بود. جاهایی که میرفتم بازاریابی چون کارت ویزیت نداشتم مجبور بودم شمارم رو جایی بنویسم روی کاغذشون ولی انگار این شرکت ما شخصیت نداشت. این بود که لازم بود کارت ویزیت و کاتالوگ داشته باشیم. ضمن اینکه دیگه به جواز کسب هم نیاز پیدا کرده بودیم. اون موقع فقط یک نفر پرسنل مونتاژ داشتیم. به فکرم رسید که این سرمایه مورد نیاز یک میلیونی از یه منبع خارجی تامین کنم. به سوپروایزر آموزشگاهم گفتم “میدونم که پس انداز داری. بیا یک میلیون توی کار من سرمایه گذاری کن. من کارت ویزیت و کاتالوگ بزنم و جواز کسب بگیرم” من به ازای فروش هر عدد چراغ تونلی که به واسطه این کارت و کاتالوگ به دست بیاد ۱۰۰ تومن (هزار ریال) بهت میدم و با فروش ماهی ۵۰۰ تای الان میشه حدود ۳۵۰ هزار تومن توی هفت ماه. یه رقمی حدود سه برابر سود بانک و گفتم اگر بیشتر هم فروختم تا سقف ۵۰۰ هزار تومن بهت سود مشارکت میدم. و اگرم هیچ چیز فروش نرفت اصل سرمایت تضمین شده است و این چک ۷ ماهه ی اصل سرمایت. ( سوال کردم که این نوع سرمایه گذاری کاملاً مشروعه. در سود شریک ولی بازگشت اصل سرمایه تضمین میشه ).
اون روز باورم نمیشد که بعد از گذشت ۷ ماه ازین قرارداد سرمایه گذاری کوچیک ۳۰ هزار تا چراغ تونلی میفروشیم. و اما چی شد که به این تیراژ یعنی 6 برابر سقف پیش بینیم رسیدیم.
وقتی اوایل تولید چراغ تونلی بودیم با خودم گفتم یه تیراژ خوب و معقول اینه که ماهی ۵۰۰۰ تا بفروشیم. کتاب “بنویس تا اتفاق بیفتد” رو خونده بودم. رفتم روی دیوار کارگاه بزرگ نوشتم ۵۰۰۰ .یه نقشه ی ایران هم زدم روی دیوار و نوشتم ایران را فتح خواهیم کرد ( ارسال کالا به سراسر ایران ). و این نوشته ها کار خودشون رو کردن….
بعد از عید سال ۹۴ که دیگه همسرم نمیتونست برای شیفت دوم بیاد، یه مسئول ثبت نام دیگه برای شیفت دوم پیدا کردیم و ایشون که با کار تولیدیمون آشنا شد گفت من خیلی توی بازاریابی قوی ام و میتونم با شرکت های بزرگ ارتباط بگیرم و …. ، منم گفتم ببینم چه میکنی. چند هفته بعد بهم گفت آقای شفیعی میخواین براتون توی نمایشگاه آسانسور ۹۴ یه کانتر ( یه میز کوچیک ) بگیرم؟ گفتم هزینه اش چقدره؟ گفت ۷۰۰ هزار تومن. گفتم نه ! نه! ندارم ! نمیتونم! بعد رفتم به برادرم گفتم خانم زمانی میگه بریم نمایشگاه آسانسور. علی گفت : مگه میشه بریم؟؟؟؟ گفتم آره که میشه. ما شرکت درست حسابی هستیم!
شرکت توی نمایشگاه آسانسور 4 مدرک لازم داشت : جواز کسب، کارت ویزیت، کاتالوگ و نامه استاندارد. سه تای اول رو که با سرمایه گذاری سوپروایزرم جور کرده بودم. چهارمی رو هم با حدود ۱۰۰ بار مراجعه به اداره استاندارد تهران نامه تاییدیه گرفته بودم. رفتیم نمایشگاه آسانسور سال ۹۴ رو شرکت کردیم.
اون هم با قرض و قوله ۱ میلیون جور کردم و رفتیم. نمایشگاه از شنبه تا سه شنبه بود. یادمه روز سه شنبه که میخواستیم از نمایشگاه بیایم بیرون ۱ میلیون تومن هزینه میز صندلی اجاره شده بود با غذاهایی که خورده بودیم رو پول نداشتیم که بدیم. یکی از کسایی که اومده بود بازدید از کارمون خوشش اومده بود و یکشنبه دیده بود و دوشنبه سفارش داده بود و سه شنبه ۱ میلیون واریز کرد. همون پول رو دادیم و با جیب خالی نمایشگاه آسانسور سال ۹۴ رو ترک کردیم…..
ما برای اولین بار این کالا رو توی ایران تولید کردیم. چراغ تونلی ما کوچیک و سبک و جمع و جور بود. و سه تا معضل اساسی رو حل کرده بود. چراغ های سنتی میشکست، می سوخت و نصبش خیلی سخت بود. در عوض، چراغ ما، نشکن بود، عمر طولانی داشت(با گارانتی 2 ساله که بعداً شد ۵ ساله) و نصبش هم خیلی راحت بود. توی یک دیقه به جای ۱۵ دیقه چراغ های سنتی نصب می شد. و همه از همه جای ایران اومدن و کار ما رو دیدن.
نمایشگاه آسانسور سال ۹۴ یکی از بزرگترین و یا بزرگترین سکوی پرتاب ما شد. در عرض یک ماه فروشمون ده برابر شد. از تمام کشور باهامون تماس میگرفتن، درخواست نمایندگی میدادن! و پول نقد برامون می ریختن و خرید میکردن.
وقتی تعداد شرکت هایی که ازمون خرید کردن به حدود ۵۰ تا رسید ، اسم همشون رو توی یه فایل Word لیست کردم و اون رو به صورت رزومه در اوردم و با اون رزومه رفتم سراغ بزرگترین شرکت های آسانسوری کشور. چندتاشون از ما خرید کردن و من اونها رو به عنوان ویترین اوردم در صدر روزمه.
اون روزها به دلیل اینکه حجم تولیدمون داشت روز به روز زیاد میشد تعهداتم هم سنگین شده بود. یه روز به خودم اومدم دیدم که مبلغ چکهایی که نوشتم ( اسناد پرداختنی ) حدود ۵۰ میلیون تومن بیشتر از اسناد دریافتنی هست و واقعاً ترسیدم. و از ترس گریه کردم! یک ربع گریه کردم و بعد که آروم شدم گفتم یا از ترس بمیر! یا پاشو و یک کاری بکن! و دو تا اتفاق بود که ما رو از اون مهلکه نجات داد : ۱- بازاریابی انشعابی
۲- نمایشگاه ساختمان ۹۴ و واردات مستقیم کالا از چین.
معجزه اول : بازاریابی انشعابی
من که دنبال دست فروش همه جای کشور بودم با فردی آشنا شدم توی ارومیه که نماینده یه شرکت تابلو فرمان سازی بود. یهو توی ذهنم جرقه زد! چه جالب. یکی از مشتریهام هم نماینده همین شرکت توی قمه. پس شرکتی که توی قم و ارومیه نماینده معتبر داره، پس همه جای ایران رفته و افراد معتبر رو پیدا کرده. من چه کاریه چرخ رو از اول اختراع کنم. میرم به نماینده های اینا جنسم رو میدم.
کلاً این اصل رو به یاد داشته باشید که هیچ کس هیچ کس هیچ کس به اندازه ی خودتون روی کالا یا خدمتتون دل نمی سوزونه تا به بهترین نحو بازاریابیش کنه.
رفتم و به اون شرکت گفتم میشه لیست نماینده هاتون رو به من بدین؟ گفتن آره. بیا این کاتالوگمون برای تو. من برای نماینده هاشون نمونه فرستادم. ازم خرید کردن. دوباره با خودم گفتم چه جالب! اینا که اولین تولید کننده تابلو فرمان آسانسور نیستن. شرکت های دیگه هم هستن. لیست بقیه تابلوسازها رو هم در اوردم و نماینده های اونا رو هم پیدا کردم و بهشون نمونه دادم. اونها هم خرید کردن. و بعد باز هم گفتم چه جالب! تابلو فرمان که تنها قطعه آسانسور نیست! قفل درب داریم گاورنر داریم پاراشوت داریم موتور داریم. و این شد که رسیدم به لیستی که انتهایی براش قابل تصور نبود.
همون لحظه که گریه کردنم از ترس تموم شده بود و گفتم یا بمیر یا پاشو یه کاری بکن، پاشدم و ۳۹ تا نمونه رو که حاضر کردم،با اخم و با بغض با نمونه ها حرف زدم! سرشون داد کشیدم و گفتم شما ۳۹ تا نمونه میرید و با ۳۹ کارتن فروش بر میگردید. و امروز که بعد از 4 سال نگاه میکنم شاید اون نمونه ها با دو سه هزار کارتن فروش برگشتن. نمونه ها به حرفم گوش کردن.
حتی یادمه برای اینکه ۱۴ هزار تومن هزینه ی پستی رو برای نمونه های تهران ندم نمونه های تهران رو خودم بردم و تحویل دادم. منشیم بهشون زنگ زد و گفت مدیرمون داره نمونه میاره. گفتن بهش بگو نیاد. منتظرش نیستیم. و لحظه ای که منشیم اینو بهم گفت منم عصبانی شدم و گفتم بیخود کردن گفتن منتظرش نیستیم. مگه من هر کسیم؟ رفتم و بهشون نمونه رو دادم و اتفاقاً اونها هم مشتری ما شدن! بارها وقتی اومدن ازمون خرید کردن (هرچند خریدهای بزرگی نبود) به منشیم گفتم اینا همونایین که گفتن منتظرت نیستیم!
معجزه دوم : شرکت در نمایشگاه ساختمان سال ۹۴ و واردات مستقیم قطعات از چین
ما که خاطره ی فوق العاده خوبی توی نمایشگاه آسانسور سال ۱۳۹۴ داشتیم، تصمیم گرفتیم توی نمایشگاه ساختمان هم شرکت کنیم.
یکی از اتفاقاتی که توی نمایشگاه ساختمان افتاد آشنایی یه شرکت بود که از چین واردات کالا داشتن. یه روز یه ایمیل از این شرکت دریافت کردم : حمل کالای شما از چین… باز کردن این ایمیل فقط و فقط و فقط و فقط یک معجزه و یک هدیه از طرف خدا بود. چون بهیچ عنوان ایمیل هام یا ایمیل های تبلیغاتی رو باز نمیکردم. بازش کردم و پاسخ دادم من دقیقاً نمیدونم چیکار می کنید. اما میدونم که ماهی ۱۰۰ هزار LED SMD مصرف داریم و اگر شما بتونید ۱۰ تومن هم هزینه تموم شده اون رو کاهش بدین، ماهی ۱ میلیون برای من صرفه جویی میشه و رقم قابل ملاحظه ایه. اونها هم گفتن که ما فروشنده چینی رو بهتون معرفی میکنیم و بعد خودتون خرید کنید و ما کار حمل و ترخیص گمرک رو انجام میدیم. ما اون موقع اون LED رو از بازار تهران میخریدیم ۶۰ تومن. ولی وقتی با طرف چینی ارتباط گرفتم، و قیمت رو بهم داد و با یوان (واحد پول چین) روز محاسبه کردم، باورم نمیشد. قیمتش ۱۶.۷ تومن بود. حدود یک چهارم قیمت چین! و با کل هزینه های حمل و ترخیصش شد 20 تومن. یعنی یک سوم قیمت بازار تهران!
اولین پارت LED که خریدم که ۱۵۰ هزار تا بود، برامون ۳ میلیون تموم شد، بجای ۹ میلیون! و این صرفه جویی ۶ میلیونی خیلی اتفاق عظیمی بود. رفتیم و برای همون چهار پنج نفر پرسنلی که داشتیم شیرینی گرفتیم و این اتفاق بزرگ رو جشن گرفتیم. و همونجا با خدا عهد کردم که خدایا روزی که 5 تا از این بارها بیارم، ۳۰ میلیون صرفه جویی میشه و یک میلیون توی راه خیر میدم.
یه معلمی سر کلاس این آیه ی قرآن رو بهم یاد داده بود : لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ : یعنی هرگز به نيكوكارى نخواهيد رسيد تا(مگر) از آنچه دوست داريد انفاق كنيد.
و یادش بخیر. وقتی این اتفاق افتاد و پنجمین بار رو وارد کردم و به عهدم با خدا عمل کردم سیلی از سفارشات رو بعلاوه اولین سفارش ۲۵۰۰ تایی در زمستون سال ۹۴ دریافت کردیم. شب عید سال ۹۴ با خوبی و خوشی به پایان رسید و بجای ۵۰ میلیون بالانس منفی مرداد ماه حدوداً ۵۰ میلیون بالانسمون مثبت بود. و این فقط از لطف خدا و بعد هم حاصل زحمات شبانه روزی بود.
سال ۹۵ هم با بردارم تصمیم گرفتیم بریم چین ببینیم چه خبره و ایده بگیریم یه محصول خودمون رو به دو محصول تبدیل کنیم. و واقعاً وارد یک اقیانوس عظیم شدیم از صدها هزار مدل لامپ و هر کالایی که شما بگین دیدیم داره اونجا تولید میشه. بی نهایت ایده گرفتیم که هنوز هم مشغول پیاده سازیشون هستیم. کلی دوست توی چین پیدا کردیم. ازون تاریخ من و برادرم هر کدوم چهار بار چین رفتیم و خدا رو شکر امروز ده مدل محصول داریم و برای بیست نفر اشتغالزایی کردیم. و امروز طرح های خیلی بزرگتری در سر داریم.
این اتفاقات خوب ادامه داشت و ادامه داره و یادمه بعد از نمایشگاه آسانسور سال ۹۶ با مشورتی که از یکی از بزرگان صنعت آسانسور گرفتم رفتم و به یکی از معتبرترین فروشگاه ها مقدار زیادی جنس امانی دادم ، و خلاصه با پولی که چند وقت بعد ازش گرفتم و سرمایه ای که یکی از مشتریامون بهمون داد، جمعاً با مبلغ ۴۰ میلیون تومن یه خرید قطعات خوب از چین داشتم که همون روز با احتساب هزینه های حمل و ترخیص ارزش اون کالاها ۶۰ میلیون تومن در بازارتهران بیشتر بود. و این صرفه جویی یا درآمد زایی ۶۰ میلیونی در یک روز ( معادل ۱۵ هزار دلار در یک روز ) روز طلایی من رو رقم زد و باورهای محدودم به طرز عجیب و غریبی شکست.
و بعد ازینکه این اتفاقات عالی رو توی کارم تجربه کردم و خدا رو شکر تونستم ده تا کشور دنیا از کشورهای همسایه و اروپایی و امریکای جنوبی و شرق آسیا رو ببینم، اون هم من که یک روز در حسرت حتی یک پرواز داخلی بودم حتی پرواز با کلاس بیزینس هواپیما رو هم در سفر گوانگژو به تهران تجربه کردم، تصمیم گرفتم که این راه رو به بقیه هم نشون بدم . بارها برای کارمندام سخنرانی کردم و در به در دنبال یک استاد زبردست سخنرانی انگیزشی می گشتم. این بود که اواخر سال ۹۶ وارد دوره نخبگان نوبل دکتر علیرضا آزمندیان شدم.
خدا رو شکر توی این یکسال تمام عشقم و تمام تلاشم رو به کار بستم و بازهم خدا رو شکر در پایان دوره از بین ۳۰۰ نفر نخبگان کشوری به عنوان یکی از هفت سخنران برتر انتخاب شدم و از دکتر آزمندیان جایزه دریافت کردم. تمام تجاربم توی این سالها رو در قالب یک کتاب نوشتم به نام مدرسه میلیاردرها و تصمیم گرفتم مدرسه میلیاردرها یک سری ۱۴ جلدی کتاب باشه. و اسم جلد اولش رو گذاشتم مهندسی ثروت. درسهایی که سر کلاس میلیاردرها نشستم و یاد گرفتم و به کار بستم تا اتفاق های بزرگی برای خودم افتاد.
و تمام اینها لطف خدا بود. هذا من فضل ربی
امروز خودم رو خیلی بیشتر از گذشته باور دارم و تازه خودم رو پیدا کردم و میدونم که وظیفه دارم و باید کارهای خیلی خیلی بزرگتری انجام بدم. داستان زندگی و کارآفرینی من یک قطره بود از اقیانوس هزاران هزار کارآفرینی که با یک عزم راسخ شروع کردن توی پستی و بلندی های روزگار با توکل به خدا ادامه دادن و یهو چشم باز کردن و دیدن که به چیزهایی رسیدن که یه روز شاید خوابش رو هم نمیدیدن. ولی امروز واقعیت داره.
به خدا توکل کنید و حرکت کنید. شما جزئی از خداوند قادر متعال هستید.
در پایان تشکر میکنم از همه ی کسانی که توی این راه همراه و حامی من بودن، تمام اعضای خانواده ام، پدرم با آموزش هاش ، برادرم که مدیر تولیده، همکارای بخش فروش،پرسنل واحد مونتاژ، تمام نویسندگانی که کتاب های موفقیت نوشتن و با خوندن اون کتاب ها هر روز عزمم رو بیشتر از دیروز جزم می کردم، و خواهرم که هیچ وقت از حمایت من کوتاهی نکرد. در حقیقت این اتفاقات خوب ترکیبی بود از تلاش های شبانه روزی یک تیم که دست تک تکشون رو می بوسم. و امروز خیلی بیشتر از گذشته به فردای بهتر امید داریم.
امیدوارم که این داستان براتون مفید و امیدوار کننده بوده باشه. پدرم همیشه میگفت آدمی به امید زنده است. با توکل به خدا به آینده ی روشن امید داشته باشید.
آینده از آن شمایی هست که امروز حرکت کردین و وارد سایتهای موفقیت می شین و اینجور مطالب رو دنبال می کنید. کاری که خیلی از مردم عادی انجام نمیدن.
لبخنتون پایدار و رویاتون ماندگار.
9 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
به بعضیها خدا شانس میده بعضیها هم هر چی جون میکنن و کار میکنند حتی با سرمایه زیاد به جایی نمیرسند این قانون این دنیاست و السلام
درود بر شما، با اینکه دو سال پیش نظر گذاشتید، امیدوارم این پاسخ رو ببینید:
دوست من، اگر واقعاً عقیده دارید که دنیا قانون داره، توصیه میکنم این قوانین رو یاد بگیرید و طبق قوانین عمل کنید، تا نتایج دلخواهتون حاصل بشه. بعدش بیاین همینجا بگین آیا هنوز هم به شانس اعتقاد دارین یا نه؟
خیلی خیلی لذت بردم . ❤❤❤❤👏👏👏👏👏
سلام.خیلی عالی و پر انرژی.شماخودت رو باور کردی و موفق شدی.کاشکی ما آدما اول خودمون راباور کنیم و باز هم اول روی خودمون سرمایه گذاری کنیم.
خواستن، توانستنه!
ممنونم عزیزم. خواستنی که از عمق قلب باشه، حتماً.ملاک خواستن عملکرد ماست نه فقط یک خواسته ی صرف
وای فوق الهاده بود این داستانتون ، با خودم فکر میکردم با چه مشکلات و مسایلی روبرو شدیدن و چقدر خوب هدایت شدین و از پس تمامشون براومدین خیلی انگیزشی بود اینقدر خوب نوشتید که به خوبی با داستان همراه شدیم و احساسات مون به خوبی برانگیخته شد ، دقیقا همینطوره که میفرمایید همه ادما های دنیا همه کس در این فضا فکری نیست که به این جملات و این زندگینامه برخورد کنه و اینکه هر کسی امروز اینجاست و داره این مطالب رو میخونه پس قطعا درمدارره شه چنانچه که هر کدوم از ما بالا پایین داشتیم و اون زمان که پایین بودیم مطالب بالایی رو دسترسی نداشیم و برعکس اون زمان که ناراحت غمگیین هستیم مطالب شاد بی مزه و ناگواره پس برگی به اذن خداوند از روی دخت بر روی زمین نمیافته و هیچ اتفاقی اتفاقی نیست مگر خداوند میدونه مگر شعور کاعنات اطلاع داره ///سپاس اقای شفیعی///
خیلی ممنون از دید زیبا و صمیمانه شما آقای علی جهانی عزیز. خیلی خوشحال میشم وقتی میتونم سهمی داشته باشم از امیدی که مردم عزیز کشور عزیزم بهش نیاز دارن. دوستون دارم
زندگی نامه نیست که، لامصب تووووووووووووووووووووماره