کتاب صوتی از شکرگزاری تا ملاقات با خداوند
به نام خالق یکتا. دوست عزیزم سلام.
هیچ چیز لذت بخش تر از تموم کردن کاری که شروعش کردی نیست. من هم مثل خیلی از شماها دنیایی از آرزوها، و حتی عقده ها و خواسته ها بودم، از بچگی. خیلی دلم میخواست به اون بی پولی ای که توش بزرگ شدم خاتمه بدم. هر وقت پول میخواستیم میگفتن بهمون من که سر گنج ننشستم! فک کردی پول علف خرسه؟ همیشه آرزو داشتم وقتی میریم سفر بجای قطار و اتوبوس و اون فضای داغون ترمینال جنوب، مثل اون فامیل پولدارامون که با هواپیما سفر میرفتن سفر برم. وقتی میریم سفر ماشین شخصی خودمونو داشته باشیم. منم یه روزی خارج برم و ببینم چجوریه. 11 سالم بود که یکی از فامیلامون از آمریکا اومده بود و اونجا یه داستانی پیش اومد که “آرزوی سفر به ایتالیا” در من شکل گرفت. آرزویی که هیچ وقت فکر نمیکردم برآورده بشه. آرزویی که امروزی که اینو براتون مینویسم ده سال از برآورده شدنش گذشته.
توی دوره دانشجویی با اینکه بهم توجیبی میدادن ولی اکثراً بی پول بودم. پدرم ماشین رو بهم نمیداد. قیمت کتاب ها رو میگفت اول برو بپرس بعد بیا پول بگیر. یادمه یه پیراشکی بودف شاید هنوزم باشه، پایین تر از سینما قدس میدون ولی عصر، بهش میگفتیم میعادگاه. همیشه وقتی با دوستام میرفتیم اونجا پولم اندازه یک یا دو پیراشکی بود. اما دلم میخواست یکبار اونقدر پول داشته باشم که پنج تا ده تا پیراشکی بخورم. بخورم تا سیر سیر بشم. بارها شد که با بچه ها خواستیم بریم بیرون و من پول نداشتم و بعد چون چند بار بچه ها مجبور شده بودن دنگ منو شریکی بزارن یکبار منو پیچوندن ، یعنی به صورت سوری خداحافظی کردن و من رفتم خونه و اونها دوباره جمع شدن و باهم رفتن بیرون.
این بی پولی ها ادامه داشت. حتی در دوران سربازی. از بس پدرم ماشینشو بهم نداده بود و خسته شده بودم از بس منت کشیدم برای سوییچ ماشینش یکم پولامو جمع کرده بودم سال 86 که رفته بودم برنامه نویس شده بودم و خواستم که برای خودم ماشین بخرم. نهایتاً با قرض و وام و کمک خانواده و پولی که جمع کرده بودم اولین ماشین خودمو خریدم. یه پراید 132 سفید هیدرولیک. یادش بخیر. چقدر دوسش داشتم.
ولی بخاطر پرایده تا خرخره زیر قرض و بدهی بودم. حقوق 50 هزار تومنی سربازی ( سال 89 دلار 1000 تومن بود پس میشه 50 دلار در ماه ) فقط برای قسط یک وام قرض الحسنه مصرف میشد و عملاً دیگه هیچ پولی نداشتم. یادمه چراغ بنزین پرایده اول روشن میشد بعد چشمک میزد. منم حساب کرده بودم که وقتی چشمک میزنه 3 لیتر داره و با محاسبات ریاضی قشنگ حساب کرده بودم که با این 3 لیتر چقدر راه میره! یک روز صبح قشنگ چشمک زن از دم خونه راه افتادم و رفتم پادگان – که فاصله زیادی هم بود ، از شهرک ژاندارمری تا ف آماد نیروی هوایی خیابون پیروزی – و برگشتم. حتی یادمه یه بار خطم یکطرفه شده بود بخاطر بدهی. و گفتم خدایا اگر الان بنزین تموم کنم، پول هم که ندارم. حتی به کسی نمیتونم زنگ بزنم که بیاد نجاتم بده!
توی همون اوضاع که بی پول بودم، نه پول بنزین داشتم، نه پول وصل کردن خط موبایلم، یه روز صبح فرماندم آقای امیدی زنگ زد! گفت بزغاله کجایی؟ گفتم آقا امیدی شناسایی شدیم! بزارین صادق باشم دیگه. آخه دیر کرده بودم ما باید خیر سرمون 7 پادگان حاضر میزدیم ساعت 7:45 بود من هنوز نرسیده بودم. هتل کرده بودیم اونجا رو برای خودمون. بهم گفت رضا تپل یه نون سنگک بگیر و بیار. گفتم باشه. روم نشد بگم که پول یه نون سنگک هم ندارم که بگه خاک بر سرت آخه یه نون سنگک؟؟!! رفتم دم پادگان دیدم مازیار وایستاده اونجا. مازیار از هم دوره ای هام توی آموزشی بود. گفتم مازیار پول داری 300 تومن؟ گفت نه. خودشو دوستش رو هم دست کردن 75 تومن بهم دادن! تو دلم گفتم شماها هم که از من بدبخت ترین! منم یه 25 تومنی داشتم و گذاشتم روش شد 100 تومن. حالا 200 تومن مونده. یه راه این بود برم دم نونوایی سنگکی بگم اقا من افسر نیروی هوایی هستم و شما یه نون به من بدین فردا پولشو میارم. گفتم نه. بیشتر آبروی نیروی هوایی رو میبرم. گفتم ولش کن میرم اول پیروزی یه مسافر میزنم تا آخر پیروزی ، کرایش هم 200 تومنه و پولم جور میشه. خلاصه رفتم و مسافر رو زدم و دم دمای آخری که قرار بود پیاده بشه گفتم خدایا! نکنه این 1000 تومنی بده منم عین .. تو گل گیر کنم. خلاصه، خدا رو شکر 200 تومنی رو داد و من نون سنگک و خریدم و رفتم پادگان با افتخار. صداشم در نیوردم که پول نداشتم و اینجوری جورش کردم. بماند که نمیفهمم چه مرگم بود که با ماشین کار نمیکردم. من که یه ماشین صفر داشتم. ساعت 1 تا 10 شب هم بیکار بودم. شاید افکار مزخرفی مثل اینکه من مهندسم و فلانه داشتم. نمیدونم واقعاً نمیدونم چرا اون دوره کار نمیکردم بعد از پادگان رو. فازم رو نمیفهمم.
رسیدیم به آخر سربازی. اول تیر 1389 از خدمت ترخیص میشدم. از طرفی پدرم هم بخاطر عمل روده بدلیل سرطان روده بزرگ دیگه نمیتونست بیاد آموزشگاه. و اولین باری بود که بهم میدون داده شده بود. خوب، من از بچگی خیلی تحقیر شده بودم. مثل خیلی هاتون. آموزشگاه زبان ما، در همکف خونه مون. یک واحد بسیار بسیار سنتی با معماری افتضحاح بود. یکم در حد 500 هزار تومن از مادرم پول گرفتم فقط باهاش مصالح و اینا خریدم. و چسبیدم به کار. یادمه توی 2 یا 3 روز تمام دیوارها و سقف آموزشگاه رو رنگ زدم. با برادرم علی دیوار جدیدی چیدیم بجای اون دیوار مزخرف چوبی که با درهای قدیمی ساخته شده بود. پرونده های قدیمی دانشجوهای عطار رو دور ریختم – اسم آموزشگاه عطار نیشابوری بود. برای دفتر آموزشگاه سفارش دادم کارتخوان گرفتم و خلاصه، کلی اونجا رو متحول کردم در سال اول. بماند که دقیقاً با صفر دانشجو شروع کردم. چون آخرین ترمی که پدرم فعالیت کرده بود یعنی زمستون 1388 ما کلاً 14 دانشجو داشتیم، و در بهار بخاطر بیماری پدرم آموزشگاه تعطیل بود و کلاً صفر صفر شد همه چیز. خدا رو شکر وقتی در آموزشگاه رو باز کردم 35 نفری توی آموزشگاه ثبت نام کردن تابستون سال 89 و اولین درامد خودم رو کسب کردم. بعد آروم آروم پولهایی که در میوردم رو خرج آموزشگاه میکردم. برای کلاس ها MP3 Player خریدم. بعد تلویزیون گذاشتم اتاق Movie درست کردم. به در و دیوار رسیدم. تبلیغات کردم. بنر زدم و آروم آروم دانشجوها داشت زیاد میشد.
خلاصه بعد از دنیای از فعالیت در عطار نیشابوری. جمعیت دانش آموزای ما بعد از حدود 3 الی 4 سال، رسیدن به حدوداً 185 نفر. ما زبان های انگلیسی،ترکی استانبولی، آلمانی و فرانسه رو داشتیم برگزار میکردیم. از Kids یعنی خردسالان داشتیم تا Adults یعنی بزرگسالان. فضای آموزشگاه رو با دنیایی از تلاش بسیار مدرن کرده بودم. درامد خوبی داشتم تقریباً ماهی 4 میلیون معادل 1000 دلار امروز. سال 89 رفته بودم دوبی. سال 93 رفته بودم اروپا و کشورهای سوئیس ، اتریش ، ایتالیا رو حسابی گشته بودم. و یه سری هم به آلمان و فرانسه زدیم.
بعد از سفر اروپا، به پیشنهاد دوستم کاوه، چون از آموزشگاه خسته شده بودم،تولید رو با برادرم شروع کردم. دیگه خسته شده بودم از اینکه خیلی ها میومدن الکی وقت منو میگرفتن و یک ساعت راجع به بچه شون و کلاسهاش حرف میزدن با من. من که مسئول بچه های مردم نبودم. دیگه طاقت آموزشگاه رو عملاً نداشتم. وارد تولید شدم و تمام انرژیم رو گذاشتم اونجا. در عرض دو سال بعد از تولید بعد از دنیایی ریسک و بازاریابی به جایی رسیدم که درآمد یک سال آموزشگاه رو توی یک ماه تولید به دست میوردم. محصولی با برادرم اختراع کرده بودیم به اسم چراغ تونلی آسانسور. LED و ضد ضربه. توی سالهای تولید چندین بار خودم و برادرم به چین سفر کرده بودیم. سال 1396 بود که یک روز زیر کولر پشت میز کارم، در شرایطی که 20 نفر پرسنل داشتیم و هر روز شاید متوسط 10 پیک موتوری مراجعه میکردن به ما قطعات میوردن و بار میبردن، صبح تا ظهر هزار دلار در معامله خرید و فروش 10 هزار عدد خازن سود کردم. و یک سوال بسیار بسیار بسیار بسیار برای من پررنگ شد :
خدایا چرا یک پیک موتوری باید برای روزی 10 دلار صبحشو به شب بدوزه؟ اونم با این همه سختی. توی سرما، توی گرما. توی اون دود و ترافیک تهران. بعد من، با یه کار پشت میزی. اینقدر راحت با گوشی موبایلم صبح تا ظهر 1000 دلار سود کنم؟ 100 برابر اون توی نصف روز؟ چرا باید یک پیک موتوری برای من تعریف کنه که بچه هام کباب میخواستن، و من نتونستم به تعداد کافی بخرم. فقط برای بچه هام خریدم و بعد با همسرم به دروغ بهشون گفتیم “ما شام خوردیم، شما بخورین”. این درده دیگه. چرا باید این اتفاق میفتاد؟ مگه 8 سیخ کوبیده برای یک خانواده 4 نفری چقدر میشه؟ یه عددی حدود 10 دلار شاید. خدایا چرا آخه؟
اگر دستم رسد بر چرخ گردون. به او گویم که این چین است و آن چون؟
یکی را میدهی صد گنج در گنج. یکی را نان جو آغشته در خون؟
بهم ریخته بودم. غوغایی درون من بود. باید به آدما میگفتم. باید میگفتم که چطور پسری که یک روز لنگ نون سنگک بود ، امروز رفته اروپا رو گشته، آمریکای جنوبی رو با همسرش رفته و گشته، 20 نفر پرسنل داره، فروش میلیاردی داره – اونم کسی که از بس از بچگی بهش گفته بودن که پول در نیوردی ببینی چه مزه میده که وقتی حقوقش رو سال 86 میگرفت و میشمرد باورش نمیشد باورش نمییییییییشد که داره پول در میاره. یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. تصمیم گرفتم یک سخنران انگیزشی بشم. و سفری عجیب رو در زندگی خودم آغاز کردم. الان که دارم این متن رو مینویسم صورتم خیسه از اشک. چون از اون لحظه چیزی وارد زندگی من شد – در سن 33 سالگی – که تا اون روز توی زندگیم حضور نداشت. – معنا –
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد. ابتدای راه خیلی مسخره شدم. تو کی هستی که میخوای به ما زندگی کردن رو یاد بدی؟ مگه خودت میلیاردری که کتاب مدرسه میلیاردرها رو نوشتی؟ اول برو کارخونه دار بشو میلیاردر بشو بعد بیا به مردم راه پولدار شدن رو نشون بده. این در حالی بود که عملاً کسایی که این حرفا رو بهم میزدن، آرزوهاشون برای من خاطره بود. بگذریم. یک گوشم در بود و یک گوش دروازه. به راهم ادامه دادم. تا امروز بیش از یکصد رویداد آنلاین، کارگاه و سمینار برگزار کردم. 5 جلد کتاب نوشتم که 3 تای اونها به چاپ رسیدن. یکبار در یک لایو برای 1000 نفر با موضوع “آرمان مقدسی به نام ثروتمند شدن” سخنرانی کردم و به هدف تعریف شده ی خودم رسیدم. و اثرگذاران قرن بیست و یکم زندگی هزاران نفر رو در سرتاسر دنیا متحول کرد. 50 هزار نفر از 23 کشور دنیا توی دوره رایگان معجزه مالی پلاس ما شرکت کردن و زندگیشون متحول شد.
تحول زندگی من و همه این دوستان، در طی تمام این سالها، فقط به یک دلیل رخ داد : شکرگزار بودن. و این چیزی بود که در دوره معجزه مالی تدریسش کردم. دوره معجزه مالی دوبار طراحی شد. دفعه اول 8 جلسه شکرگزاری بود و 6 جلسه مباحث ذهن ثروتمند. دفعه دوم شکرگزاری ها رو فشرده کردم در دوجلسه و 6 جلسه مباحث ذهنی رو گفتم و شد دوره معجزه مالی پلاس. نتایج دوره معجزه مالی پلاس هم بسیار بسیار قویتر از دوره قبلیش یعنی معجزه مالی بود. اما دلم میخواست یه دل سیر صحبت کنم راجع به شکرگزاری. چیزی که زندگی منو متحول کرده بود. برای همین 8 جلسه شکرگزاری دوره معجزه مالی اول رو با 2 جلسه شکرگزاری معجزه مالی پلاس ترکیب کردم و یک چیزهایی هم بهش اضافه کردم و شد دوره جامع شکرگزاری “از شکرگزاری تا ملاقات با خداوند”. در این صفحه میتونید این محصول رو به صورت هدیه از ما دریافت کنید. امیدوارم که چیزهایی که توی این پادکست ها میگم با دقت بارها و بارها و بارها گوش بدید. تا ملکه ذهنتون بشه. و توی زندگیتون اجراییش کنید. تا بعداً نتایجش رو توی زندگیتون ببینید.
لینک دانلود نسخه PDF کتاب
برای دانلود اینجا کلیک کنید
دانلود کل فایلهای صوتی در یک فایل زیپ
برای دانلود اینجا کلیک کنید
مقدمه
جلسه اول
جلسه دوم
جلسه سوم
جلسه چهارم
جلسه پنجم
جلسه ششم
جلسه هفتم
جلسه هشتم
جلسه نهم
جلسه دهم
جلسه یازدهم
دیدگاهتان را بنویسید